Månad: januari 2012
در مقابله با تحریمهای یاتا، اذان و زیارت عاشورا و صلوات برای همه پروازهای عبوری از خاک ایران اجباری شد !
|
علل و تبعات انزوای بین المللی ایران
تصویب دو قطعنامه در جمعه گذشته علیه ایران عمق و دامنۀ انزوای بی سابقۀ ایران را در صحنۀ بین المللی نشان داد. به این ترتیب، ایران هم با تشدید مجازات ها و انزوای بین المللی در نتیجۀ فعالیت های اتمی اش روبرو است و هم این برنامۀ اتمی بی آنکه حتا کار به جاهای باریک بکشد از قبل با انواع مشکلات و حملات آشکار و پنهان روبرو شده است که وضعیت ایران را متمایز از قبل کرده است. اما، مختصات این تمایز چیست و چه دورنمایی از اتفاقات سیاسی را پیش روی حکومت ایران ترسیم می کند؟
جمعه گذشته دو قطعنامه به طور همزمان علیه جمهوری اسلامی ایران تصویب شد : پنج عضو دائم شورای امنیت به اضافۀ آلمان با تسلیم قطعنامه ای به شورای حکام آژانس بین المللی انرژی اتمی پیرو گزارش اخیر همین نهاد در تأئید ماهیت نظامی برنامۀ اتمی ایران نگرانی فزایندۀ خود را از این برنامه اعلام کرد د. ساعاتی بعد عربستان سعودی به همراهی 50 کشور قطعنامه ای را به تصویب مجمع عمومی سازمان ملل رساند که در آن دولت اسلامی به دلیل طرح توطئۀ سفیر عربستان در واشنگتن شدیداً محکوم شد. گفتنی است که تنها 9 کشور عضو مجمع عمومی سازمان ملل با قطعنامه پیشنهادی عربستان مخالفت کردند. نمایندۀ ایران در سازمان ملل اقدام عربستان را بی سابقه خواند و کاخ سفید واشنگتن انزوای بین المللی ایران را بی سابقه توصیف کرد. مقامات آمریکایی و اروپایی در نظر دارند از فردا سلسله مجازات های جدید یکجانبه ای را علیه ایران اعلام کنند.
کشورهای غربی مدعی اند که چرخش تازه ای در رویارویی با ایران آغاز شده که ریشه در گزارش اخیر آژانس بین المللی انرژی اتمی دارد. این چرخش اما همزمان است با دو رویداد یا تحول : وخامت اوضاع اقتصادی ایران از یک طرف و انفجار اخیر در انبار موشک های دوربرد سپاه پاسداران در 45 کیلومتری تهران، از طرف دیگر : دولت ایران بر خلاف عادت همیشگی اش اصرار دارد که اسرائیل و آمریکا در این انفجار دست نداشته اند، در حالی که جراید اسرائیلی اینبار با هزار ایما و اشاره می گویند کار، کار موساد است.
به این ترتیب، ایران هم با تشدید مجازات ها و انزوای بین المللی در نتیجۀ فعالیت های اتمی اش روبرو است و هم این برنامۀ اتمی بی آنکه حتا کار به جاهای باریک بکشد از قبل با انواع مشکلات و حملات آشکار و پنهان روبرو شده است که وضعیت ایران را متمایز از قبل کرده است. اما، مختصات این تمایز چیست و چه دورنمایی از اتفاقات سیاسی را پیش روی حکومت ایران ترسیم می کند؟
آقایان محمدرضا شالگونی، فعال سیاسی، منصور فرهنگ استاد علوم سیاسی در آمریکا و هوشنگ امیراحمدی استادعلوم سیاسی در آمریکا از شرکت شما در این میزگرد سپاسگزارم.
مایلم از آقای منصور فرهنگ بپرسم که در پرتو همین دو قطعنامۀ جمعه گذشته علیه ایران تا کجا می شود وضعیت یا انزوای ایران را به قول مقامات آمریکایی بی سابقه دانست؟
منصور فرهنگ : تصویب همزمان این دو قطعنامه پیش از آنکه گویای محکومیت ایران و انزوای آن در محافل بین المللی باشد، گویای شکست دیپلماسی ایران هست که در شش سال گذشته و همزمان با روی کار آمدن محمود احمدی نژاد به اوج رسیده است. در این شش سال، محمود احمدی نژاد آنقدر گزافه گویی، افسانه پردازی توطئه بار و خرافه پراکنی کرد که برای مدتی به یکی از سوژه های شومن های آخرشب تلویزیون های آمریکا و طرفداران جنگ در این کشور تبدیل شد که مایلند او را به عنوان عنصری خطرناک جلوه بدهند. در نتیجۀ این جو بین المللی که احمدی نژاد در این شش سال اخیر ایجاد کرد دیپلماسی ایران ورشکسته شد و این قطعنامه اخیر در مجمع عمومی سازمان ملل در واقع میخ دیگری بود بر تابوت دیپلماسی ایران.
محمدرضا شالگونی : در تائید سخنان آقای فرهنگ باید بگویم که جمهوری اسلامی در وضعیت شکننده ای قرار گرفته و در این میان شخصی خامنه ای به مسأله ای بزرگ برای جمهوری اسلامی ایران تبدیل شده است. واقعیت این است که رهبران جمهوری اسلامی در ائتلافی نانوشته با اسرائیل و آمریکا عمل می کنند، گویی یکدیگر را اینان به نوعی تکمیل می کنند. اسرائیل و آمریکا اصلاً احتیاج به یافتن سند علیه جمهوری اسلامی ندارند. همین کارها و اقدام هایی که خود جمهوری اسلامی به آنها اعتراف می کند، برای شکننده تر کردن این رژیم خودبخود کافی است.
هوشنگ امیراحمدی : این دو قطعنامۀ اخیر و قطعنامه های پیش رو فشارهای بین المللی را علیه جمهوری اسلامی افزایش خواهد داد. کار به جایی رسیده که خود رهبران جمهوری اسلامی اقرار می کنند که تحریم ها اثر گذار بوده اند، هر چند می گویند که این تحریم ها ارادۀ ما را نمی شکنند. یعنی اینکه : ممکن است این تحریم ها اقتصاد ما را بشکنند، اما، ارادۀ ما را در هم نمی شکنند. البته، من مطمئن نیستم که ارادۀ آنها را هم درهم نشکنند. یکی از مشکلات این رژیم این است که به قول معروف ”دو ریالی اش دیر می افتد.” جمهوری اسلامی در سه سطح مسأله دارد : یکی در سطح استراتژیک، یکی در سطح سیاست گذاری و دیگری در سطح فردی. در سطح استراتژیک این رژیم با دنیا و مردم ایران یک مسألۀ کلیدی دارد تحت عنوان تضاد دموکراسی و حکومت دینی. جمهوری اسلامی در عین حال به مصداق سخن معروف آیت الله خمینی رابطۀ ایران و آمریکا را به رابطۀ گرگ و میش تشبیه می کند و طبیعی است که میان گرگ و میش نیز هیچگاه هیچ گونه سازشی شکل نخواهد گرفت. آقای خامنه ای از پیروان همین تلقی است و یکی از آرزوهای او و دیگر رهبران ایران است که روزی این ”گرگ”، یعنی آمریکا بمیرد. یکی از تئوری های حکومت اسلامی این است که آمریکا نیز همانند اتحاد شوروی سابق در حال فروپاشی است و اگر از خود اندکی مقاومت بیشتر نشان بدهیم این قدرت درهم خواهد شکست که البته به نظر من نظریۀ مبتذلی است. در سطح فردی هم من با آقای فرهنگ موافقم که محمود احمدی نژاد صدمات زیادی را به ویژه با دروغ هایش به ایران زده است. به همین خاطر من فکر می کنم که وضعیت برای ایران دارد خطرناک می شود. درست است که هنوز جنگی در نگرفته است. اما، آمریکایی ها کم کم این بحث را مطرح می کنند که تحریم ها اثر مورد انتظار را نگذاشته اند و وقت هم در حال سپری شدن است و در نتیجه دو راه بیشتر پیش روی آمریکا و اسرائیل نمانده است : گزینه اول این است که یا آمریکا ایران مسلح به سلاح اتمی را بپذیرد یا بمب هسته ای ایران را از بین ببرد. از آنجا که آمریکا، اسرائیل، اعراب و حتا خود روسیه حاضر به پذیرش ایران مجهز به سلاح اتمی نیستند، در نتیجه تنها گزینه از بین بردن بمب اتمی ایران است و از بین بردن احتمال دست یابی ایران به سلاح اتمی یا بابد از طریق تغییر رژیم صورت بپذیرد یا به وسیلۀ جنگ.
منصور فرهنگ : …صرف نظر از تاثیر رویدادهای جاری منطقه بر جمهوری اسلامی ایران، مناسبات منازعه آمیزی که جمهوری اسلامی با جامعۀ جهانی برقرار کرده ایران را در معرض خطرات جدی قرار داده است. بر خلاف بسیاری از انقلاب های جهان معاصر که به مرور خود را با روندهای جهانی همسو ساختند، از قرار جمهوری اسلامی ایران ماهیتاً قادر به انجام چنین تحولی نیست. جمهوری اسلامی ماهیتاً نیاز به دشمن دارد. ماهیتاً نیاز به تقابل و تنش و بحران دارد. دنیا را به خیر و شر تقسیم کردن و خود را به مظهر خیر تشبیه کردن، روایت نوعی بیماری روانی است که گریبانگیر دولتمردان ایران شده است. اگر ایران بخواهد در حال حاضر به این تقابل ها خاتمه بدهد و مناسبات عادی با جهان برقرار کند، اولین شرط آن این است که از کارشناسان آژانس بین المللی انرژی اتمی دعوت به عمل آورد که به ایران سفر کنند و به آنان اجاره بدهد از همۀ تأسیسات و فعالیت های اتمی ایران بازرسی به عمل آورند. اگر ایران برنامۀ غنی سازی اورانیوم خود را برای مدتی به حال تعلیق درآورد، هیچ صدمه ای به منافع و حیثیت ملی ایران وارد نخواهد شد. پرسش این است که آیا ایران قادر به چنین سازگاری و تحولی هست یا اینکه بالعکس ماهیت شبه فاشیستی رژیم جمهوری اسلامی ایران به آن اجازه نمی دهد که رابطه ای عادی با جهان برقرار کند. تغییر اساسی در سیاست خارجی ایران نیازمند تغییر در سیاست داخلی و باز کردن سیستم در ایران دارد که معلوم نیست رژیم اسلامی ایران به دلیل ماهیت فاشیستی اش قادر به انجام آن باشد. این است که می گویم که جامعۀ ایران در بن بست و وضعیت بسیار خطرناکی به سر می برد.
محمدرضا شالگونی : ممکن است – نمی گویم محتمل است – که جمهوری اسلامی ایران در نقطه ای مثلاً در صورت تحریم بانک مرکزی وقتی که کارد به استخوانش برسد در مقابل فشارهای یکجانبۀ آمریکا و غرب عقب نشینی هایی بکند. این ها در گذشته از این کارها کرده اند. اما، مسآله این است که اگر جمهوری اسلامی دست به چنین عقب نشینی بزند در مقابل فشار مردم ایران در هم فرو می پاشد. ما الان در ایران با نوعی پویایی استبداد روبرو هستیم که مدام عرصه را بر مردم تنگ می کند. این ناشی از این نیست که رهبران ایران دیوانه شده اند. علت این امر این است که اصلا برای استبداد در ایران مردم بیش از هر وقت غیرقابل تحمل شده اند. یعنی اگر رژیم هر چه بیشتر سرکوب نکند، تعادل خود را از دست می دهد. به همین خاطر بیش از پیش منفذها را می بندند، بیش از پیش سرکوب می کنند. من حتا فکر می کنم که یکی از دلایل عدمسازش رهبران ایران با غرب این است که نمی دانند در نتیجۀ چنین سازشی موقعیت شان در مقابل مردم ایران چه خواهد شد. نمی دانند که آیا چنین عقب نشینی هیبت شان را در داخل زیر سئوال خواهد برد یا نه، یک شورش توده ای برخواهد انگیخت یا نه. رزیم به ویژه پس از شروع انقلاب های جهان عرب کوچکترین نشانه های اعتراض را به شدت سرکوب می کند و این وحشت آن را از مردم، از قیام مردم، نشان می دهد. وضعیت این رژیم، وضعیت تعادل نیست، وضعیت فروپاشی است که با اتکا به سرکوب خشن نوعی تعادل مصنوعی برای خود دست و پا کرده است…
چرا دین نمیتواند پایه دموکراسی باشد؟
اول اینکه نقش دین ایجاد دموکراسی نیست. هیچ دینی وجود ندارد که رسالت خود را ایجاد دموکراسی یا حتی بسط آن اعلام کرده باشد. آیا کسی دینی میشناسد که پیامبرش وعده دموکراسی به پیروانش داده باشد؟ اگر چنین نیست، بنا بر این اصولاً بحث دین و دموکراسی و به طور مشخصتر اسلام و دموکراسی که این همه کتاب و مقاله راجع به آن نوشته میشود اصولاً موضوعیت ندارد. یعنی بحثیاست بدون معنی و عاری از موضوع.
بحث جنبی مرتبط با این بحث، مسئله تضاد یا همسانی اسلام با دموکراسی است. این بحث هم به جایی نمیرسد چون نتیجه بحث موکول به تعریف خود اسلام است. اگر اسلام را قرآن و سنت پیامبر و حکومت مدینه و تاریخ اسلام بگیریم، از دل هیچ کدام از اینها، نه دموکراسی بیرون میآید و نه تطابق اسلام با دموکراسی. [برخی از هواداران دموکراسی دینی] اصل شورا را پیش میکشند. نه شورای زمان پیامبر مرکب از عشره مبشره، نه سقیفه بنی ساعده و نه شوراهای بعد، کوچکترین ربطی به پارلمانتاریسم دمکراتیک ندارد. به همین دلیل ساده که پارلمانتاریسم دمکراتیک، تقنینی است و شورای محمدی، در بهترین وجه، مشورتی است.
دوم اینکه، دین اساسش بر اعتقاد نهاده شده و دموکراسی بر قرارداد. رابطه دین رابطه عمودی است، رابطه فرد است با موجودی فرا-انسانی، در حالیکه رابطه دمکراتیک، رابطهای است افقی، یعنی رابطه انسان با انسان. یا به عبارت دقیقتر، رابطه شهروند با شهروند. این تفاوت ماهوی بین روابط، از حوزه ادیان هم بالاتر رفته و اختلاف اساسی بین افلاطون و ارسطو هم هست.
بهترین و سادهترین جلوه این اختلاف در نقاشی معروف رافائل از فلاسفه نقش بستهاست. آنجا میبینیم که افلاطون کتابی را به طور عمودی در دست گرفته و دست دیگر را بالا برده و با انگشت چیزی را در آسمان نشان میدهد. این چیز، همان مثل معروف افلاطونی است. یعنی جامعه بشری باید خود را با اصولی که در جاییکه بالاتر از اوست تطبیق دهد.
ارسطو به عکس، کتابی را افقی در دست گرفته و دست دیگر را نیز افقی دراز کرده. آنهم بیآنکه با انگشت سبابه به خواهد چیزی را نشان دهد. ارسطو میگوید، مثلی خارج از اجتماع بشری وجود ندارد و انسانها باید خودشان مثل خود را بسازند. به عبارت دیگر، انسان خود باید قانون دلخواه خود را وضع کند، نهخدا!
این اساس تفاوت ماهوی دین و دموکراسی هم هست. نتیجه منطقی این فرضیه آن است که اعتقاد و قرارداد را نمیتوان هم عرض یکدیگر قرار داد. برای آنکه ما قرارداد دمکراتیک ببندیم، نیازی به اعتقاد دینی یا هر اعتقاد دیگر نیست. اما هر معتقدی میتواند به قرارداد دمکراتیک بپیوندد.
از این روست که پهنه دموکراسی از پهنه دینی گستردهتر است. پهنه گسترده دموکراسی، هم روشنگران اسلامی و هم حکمرانان جمهوری اسلامی را که هر دو از «مردمسالاری دینی» سخن میگویند بر انگیخته تا به تسخیر آن پهنه بکوشند. نه برای ایجاد دموکراسی لیبرال متعارف، بلکه برای غصب دموکراسی به سود دین. یعنی به زنجیر کشیدن فکر بنیادین دموکراسی و سجود آن در برابر حجر الاسود.
سوّم آنکه، واحد دین، مؤمن است و واحد دموکراسی شهروند. دین شهروند نمیشناسند. مؤمنان امّت دینند. اینان از حقوقی برخوردارند که دیگران از آن محرومند. در دموکراسی همه از حقوق یکسان برخوردارند، خواه مؤمن باشند یا کافر یا هر چه دیگر. این اصل است و حال آنکه اصل در دین، تبعیض است. فکر میکنم این مطلب آنقدر واضح است که بسط آن، اتلاف وقت خواننده میشود.
اینجا اگر ادامه بحث را فقط به ادیان ابراهیمی محدود کنیم، باید بگوییم که هیچیک از این ادیان نه زاینده دموکراسی است و نه منطبق با دموکراسی. زیادهخواهی هم نمیتوان کرد. نه موسی، نه عیسی و نه محمد، هیچیک وعده دموکراسی ندادهاند که حالا بعضی میخواهند به تولیت محمد، پیامبر اسلام، دموکراسی اسلامی برقرار کنند. یهودیان و مسیحیان چنین ادعایی ندارند. جریان دموکراسی در اروپا و جریان پروتستانتیسم، جدای از هم عمل کردهاند. در اروپا، رنسانس کردند. یعنی، دین را کنار گذاشتند و به اصل دموکراسی در یونان باستان روی آوردند. موج سکولاریسم آنقدر بالا گرفت که مسیحیت ناچار شد سر فرو آورد و برای ابقا خود با این موج همراه شد. آنان از این موج بیم نکردند، چنانکه آن تدارکاتچی اصلاحطلب ما از «بیم موج» وحشت کرده بود!
از این گذشته، در درون مسیحیت مفاهیمی نهفته بود که رفرماسیون را یاری داد. دو اصل: یکی تئوری معروف به «ثنویت سیاسی» یا «دو شمشیر».
مسیح گفت: آنچه از آن قیصر است، به او ده و آنچه از آن خداست به خدا.
اصل دوّم: اصل تثلیث است. خدا با سه رویه. نه آن خدای قهار یهودی و نه آن خدایی که در قرآن به صورت «جبّار و رحیم و منتقم و مکار» از او یاد شدهاست. این بود که بین اصل تثلیث مسیحی و «تثلیث سیاسی» منتسکیو اصطکاک ایجاد نشد. به عکس، وحدانیت سه بعدی مسیحی با وحدانیت سهگانه سیاسی جور شد. مقننه، مجریه و قضاییه با هم اما جدای از هم. این گونه همیاریهای مفهومی در اسلام وجود ندارد و کار تطابق اسلام و دموکراسی را دشوار بلکه محال میسازد.
در واقع، مسئله اساسی، نقطه عزیمت است. آیا اسلام و مسلمانی را باید اصل قرار داد یا شهروندی، آزادی و برابری تمام شهروندان را؟
آشکار است که اولی به دموکراسی نمیرسد. در بهترین وجه به نجات «اسلام عزیز» میانجامد که هنوز هیچ کس نتوانسته به ما بگوید، این غریق به ساحل کشیده شده چگونه موجودیتی خواهد بود. حتماً باز ما را به فرمان علی به مالک اشتر ارجاع میدهند! برخیاز طلایهداران نواندیشی اسلامی استدلال میکنند از این رو اسلام و مسلمانی را نقطه عزیمت تئوریک قرار دادهاند که اکثریت مردم ایران مسلمانند. از اینرو حکومت ایران ناگزیر اسلامی خواهد بود.
این استدلال به آن میماند که بگوییم چون قریب هفتاد درصد یا بیشتر فرانسویان کاتولیک هستند، پس باید رئیس جمهور فرانسه پاپ باشد! حال آنکه درست بر عکس، فرانسه لائیکترین کشور دنیا است. فرانسویها و دیگر مردمان دمکرات بنا را بر شهروندی نهادهاند که پسوند آن میتواند کاتولیک بودن یا هر چیز دیگر بنا بر انتخاب آزاد خود شهروند باشد. نواندیشان اسلامی میخواهند پسوند را به پیشوند تبدیل کنند. اسب را در عقب درشکه بستهاند. نقطه عزیمت قرار دادن مسلمانی به شهروندی نمیانجامد. باز به مسلمانی برمیگردد.
از مسلمانی دموکراسی برنمیخیزد، ولی در دموکراسی، شهروند آزاد میتواند مسلمان هم باشد. بنا بر این، اگر هدف نواندیشان اسلامی وصول به دموکراسی است، اینان باید نقطه عزیمت تئوریک خود را از مسلمانی به شهروندی تغییر دهند. البته اصلاح اسلام حق مسلم ایشان است. هر اصلاحی میخواهند در اسلام انجام بدهند، بدهند. ولی نمیتوانند دموکراسی را آنقدر تحریف کنند و بچرخانند تا بلکه آن دموکراسی مثله شده با چند روایت و شعر حافظ و مولانا به کالبد دگرگون شده اسلام چسبانده شود.
در این نوشته کوتاه، استدلال شد که نمیتوان از ادیان به طور عام و اسلام به طور خاص انتظار ایجاد دموکراسی داشت. هیچ دینی چنین ادعایی نکردهاست. اما میتوان بر اساس دین، حکومت ایجاد کرد. هم حکومت مسیحی درازمدت و هم حکومتهای چندرنگ اسلامی داشتهایم. از حکومت پیامبر اسلام گرفته تا خلفای راشدین و خلافتهای چندگانه.
حالا هم که در پرتو انقلاب، حکومت اسلامی در کشور ما برقرار است. پس حکومت دینی جلوه خارجی تاریخی و واقعی دارد. منتهی، حرف این است که حکومت دینیِ دمکراتیک، نه وجود خارجی و تاریخی پیدا کرده و نه میتواند پیدا کند. به عبارت روشنتر، اگر خواستار دموکراسی هستیم، نه میتوانیم اعتقاد دینی را نقطه آغازین قرار دهیم و نه میتوانیم دو نقطه حرکت توأماً داشته باشیم، یعنی هم مسلمانی و هم شهروندی.
انتزاع و انتخاب جوهر مدرنیته است. لاجرم باید انتخاب کرد. یا این یا آن. اما نه هر دو و نه با هم.
——–
*پروفسور مهدی مظفری، رئیس مرکز مطالعات اسلامگرایی و افراطیگری (CIR)، در بخش علوم سیاسی دانشگاه آرهوس دانمارک است.
سه نوع قیمومت تحت ولایت فقیه: خیمهای، خوشهای، پادگانی
پیروان این نظریه حکومتی در باب حکومت دینی سه نظریه را بدون صورت بندی خاص در باب رابطه مذکور عرضه کردهاند:
نظریه خیمهای
در نظریه خیمهای ولی فقیه ستون خیمه (قدرت سیاسی) است و طرفداران وی همه زیر این خیمه گرد آمدهاند. در زیر خیمه دیگر سلسله مراتب تقرب و حلقههای اتصال به ولی فقیه وجود ندارد. بدین ترتیب دیگر شیوخ جامعه مدرسین یا جامعه روحانیت مبارز یا مؤتلفه یا کسانی که میتوانند با ولی فقیه درگوشی صحبت کنند اولویتی در حکومت و بهرهبرداری از منابع قدرت و ثروت و منزلت نسبت به دیگرانی که زیر خیمه هستند ندارند.
خود ولی فقیه اول و ولی فقیه دوم در طرد افراد نزدیک به خود در جنگ قدرت یا انتخاب نزدیکان از میان افراد بدون تحصیلات حوزوی قابل توجه یا سوابق مبارزه یا حزبی دراز مدت نشان دادهاند که بیشتر با این دیدگاه موافقت دارند. اما در عین حال مجبور بودهاند سهم قابل توجهی از قدرت را به روحانیت و نظامیان بسپارند و حدی از سلسله مراتب را برای راضی کردن کاست حکومتی و حافظان وضعیت موجود نگه دارند.
شبهنظامیان و نیروهای لباس شخصی متصل به بیت رهبری با این دیدگاه همسوتر هستند. آنها که نگاهی تودهوار به جامعه دارند و هر گونه تشکل و حزب را مخرب میدانند نیز این نظریه را میپسندند. در این چارچوب «نخبه سیاسی» و کارشناس و مدیر باتجربه و به طور کلی شایستهسالاری بیمعنی است. هر آنکه منصوب رهبری باشد یک شبه واجد همه این خصوصیات خواهد شد.
نظریه خوشهای/سلسله مراتبی
قائلان به این نظریه در طی سه دهه اخیر از آن تحت عنوان «سلسله ولایت» دفاع کردهاند. اسلامگرایان فقهگرا که با روحانیت حکومتی در ارتباط هستند و در ذیل عبای آنها فعالیت میکنند هرمی از ارتباطات سیاسی میان ولی فقیه و دو تا سه میلیون نفری که حکومت بر آنها اتکا دارد شکل میدهند که در قسمتهای بالای هرم روحانیت و نزدیکان به آنها قرار دارند: «در حال حاضر نزدیک انتخابات هستیم و بالاخره افرادی انتخاب میشوند، اما فرض کنید به این نتیجه برسیم که موقعی که ۳۱۳ یار امام زمان (عج) نداریم که آقا ظهور کند، چگونه ۲۹۰ آدم خوب میتوان برای ورود به مجلس جمهوری اسلامی ایران انتخاب کرد زیرا اگر این افراد وجود داشته باشند یعنی دو تا سه میلیون افراد قابل اعتماد و یار امام زمان (عج) داشتهایم.» (محمدرضا باهنر، نائب رئیس مجلس، فارس، ۴ دی ۱۳۹۰) حکومت بر همین دو تا سه میلیون اتکا دارد و آنها را از منابع برخوردار میکند.
به دلیل پیچیدگی ساختار حکومتی و تکثر مراکز قدرت در نهادهای دینی، سلسله ولایت نمیتوانست زنجیرهای باشد و حکومت باید به نوعی ساختار خوشهای تن در میداد. به این ترتیب ولی فقیه از مجاری متفاوتی با پیروان و هواداران و خاصان درگاه متصل میشود.
در این چارچوب کسانی که در میانه هرم با یکی از نقاط اتصال خوشهها به رأس ارتباط ندارند در نهایت گمراه میشوند حتی اگر در دورهای مطیع ولی فقیه باشند: «همه ادعای بصیرت داریم اما شاخص ما ولیفقیه است و افراد را از میزان نزدیکی آنها به ولایتفقیه و تبعیت از آن میتوان سنجید… در این راه شخصی ممکن است آیتالله مصباح یزدی را نزدیکترین فرد به رهبر بداند و شخصی دیگر جامعه روحانیت، حوزه علمیه و مرجعیت را شاخص قرار دهد اما تبلور بالای همه این شاخصها ولیفقیه است… اگر کسی به بهانه حمایت از ولیفقیه بگوید من به حوزههای علمیه، روحانیت و مرجعیت کاری ندارم، این فرد ولیفقیه را هم قبول ندارد اما جرئت نمیکند، این موضوع را بیان کند که این موضوع را به چشم در شرایط کنونی جامعه دیدهایم… در همین سه تا چهار سال گذشته افرادی را دیدیم که ادعای دفاع تبعیت مطلق از ولایتفقیه را داشتند اما در نهایت کم آوردند.» (همانجا)
این دیدگاه به افراد و گروههایی تعلق دارد که خود را جمع شایستگان و نخبگان سیاسی تصور میکنند و میخواهند خود واسطه میان مرکز استبداد و قدرت مطلقه با دیگر گروهها باشند و رانتها و امتیازات از طریق آنها توزیع شود. این افراد برای خود نوعی اصالتتبار قائل هستند و در پی برقراری نوعی آریستوکراسی مذهبی/روحانی بودهاند. سنتگرایان فقهگرا که سه دهه است در قدرت حضور دارند، بیشتر به این دیدگاه باور دارند.
نظریه پادگانی
در این نظریه نه پیروان ولایت با همه تفرقاتشان در زیر یک خیمه (حتی با عمود بودن شخص ولی فقیه) میتوانند جمع شوند و ارتباط مستقیم با ولی فقیه دشته باشند و نه گروهی واسطه میتواند و باید میان ولی فقیه و دیگر طرفدران و پیروان وجود داشته باشد، بلکه ولی فقیه فرمانده پادگانی تحت محاصره دشمنان است. همه اعضای پادگان قرار است تلاش کنند فرمانده پادگان را محافظت کنند، چون جمعیت دور و بر پادگان، نه پادگان را میخواهند و نه فرماندهاش را.
در این نظریه به جای آنکه ولی فقیه عمود خیمه حکومت باشد و همه چیز به وابسته باشد خود وی به ستونهایی تکیه دارد که نظامیان و نهادهای قوای قهریه هستند. این حزب پادگانی و میلیشاست که ضامن بقای ولای فقیه است و باید به ازای این کارکرد، اعضای آن از همه مواهب حکومتی برخوردار باشند.
این دیدگاه به نظامیان و امنیتیهای پیرامون ولی فقیه در مراتب و درجات بالاتر تعلق دارد. آنها به ازای حفاظت از رهبر رد شده نامقبول سهم قابل توجهی از منابع کشور را طلب میکنند. [آیتالله] خمینی اصولاً با چنین دیدگاهی مخالف بود و نمیخواست پای نظامیان به فعالیت سیاسی و اقتصادی کشیده شود. خامنهای نیز در دهه اول حکومت تا حدی از این دیدگاه فاصله میگرفت اما سبک حکومتی وی در نهایت او را اسیر دست نظامیان قرار داد.
نظام توزیع رانت و بسیج نیروها
بر اساس هر یک از نظریههای فوق میتوان نظام توزیع رانت و چارچوب ویژهای برای بسیج نیروها جهت کنترل اجتماعی و سرکوب سیاسی ایجاد کرد. نظره خیمهای دامنه بسیج نیروها را میگسترد اما رانت را نیز در گستره بیشتری توزیع میکند.
نظریه خوشهای تعداد رانتبگیران را کاهش و میزان رانتها را افزایش میدهد اما قدرت بسیج عمومی چندانی ندارد. نظریه سوم نظام توزیع رانت و بسیج نیروها، هردو، را صرفاً به دست سازمانهای نظامی یا شبهنظامی میسپرد و ولیفقیه را به فرمانده قوای مسلح تقلیل میدهد.
اینکه حکومت ولایت فقیه در دورههایی به یکی از این سه نظریه رو کرده و بر اساس آن عمل کرده ناشی از اقتضائات زمانه و میزان احساس قدرت آن بوده است. تا پیش از انتخابات سال ۸۸ دستگاه رهبری و خاصان درگاه بیشتر به سوی دو نظریه خیمهای و خوشهای گرایش داشتند اما خطر عظیم جنبش سبز برای استبداد سیاسی، نظریه پادگانی را فعلاً بر فراز دو نظریه دیگر نشانده است.
مقولهبندی پیروان ولایت فقیه
دو نظریه خیمهای و خوشهای به گروهها و افرادی تعلق دارد که غیر از ولی فقیه و سپاهیانش پناهی برای خود و تکیه گاهی برای کسب قدرت و ثروت نمییابند و میدانند که تا عمر دارند باید نقاط اتصال خود و دستگاه ولایت را با اطاعت و بیان مکرر این اطاعت حفظ کنند.
این گروهها به درستی احساس میکنند که در جامعهای بدون ساختارهای دمکراتیک و نهادهای مدنی ضعیف (شرایط موجود) بدون ولیفقیه نمیتوانند منافع خود را فارغ از رقابت منصفانه با دیگران تأمین کنند. اما در دیدگاه پادگانی، طرفداران ولیفقیه دریافتهاند که در صورت در اختیار داشتن قوای قهریه این ولیفقیه است که به آنها نیاز دارد و نه بالعکس و ولیفقیه تنها موظف است رانتهای بیشتری را به حافظان نظام اختصاص دهد و بخش کوچکی را بر حسب میزان نقش افراد و گروهها در بقای نظام توزیع کند.
گروههایی هم بودهاند که به نحوی عملگرایانه و مصلحت اندیشانه به سراغ ولیفقیه میرفتهاند بدون آنکه در خیمه یا خوشه یا پادگان به آنها خوشآمد گفته شود (اصلاحطلبان). اینها چون جای پایی هم برای خود در میان مردم احساس میکردهاند در دورههایی از ولی فقیه فاصله گرفته یا به انتقاد از وی پرداختهاند.
این نگرش عملگرایانه رابطه ولی فقیه و پیروانش را به دست تقدیر میسپرد و بر این باور بود که بر حسب توازن قدرت میان پیروان و ولی فقیه یک طرف دست بالاتر را از آن خود میکند. اما مردم به دلیل فقدان دسترسی به منابع اقتصادی کشور و محرومیت از سازماندهی و رسانه هیچگاه نتوانستهاند دست بالاتر را در برابر استبداد کسب کنند.
—————————————————
Den bristande världsempatin!
Under några decennier har folk i Iran lidit utan att omvärlden reagerar tillräckligt. Under bara tre decennier lyckades iranska stenåldersregeringen vända tillbaka utvecklingen och tog med sig befolkningen i Iran 1400 år tillbaka i historien och världen var tyst.
Bara under cirka tre decennier blev kvinnorna berövade sina mänskliga rättigheter och utformades till en ägodel och världen var tyst.
Under några få decennier har alla som hade oliktänkade lärt sig att de inte passar in i bilden… att de inte har rätt att existera och världen var fortfarande tyst.
Under en kort tid i människans livshistoria blev tusentals fängslade, torterade och mördade för att de önskade sig en bättre värld för alla men världen var ändå tyst.
Världens tystnad var ett tydligt tecken på begreppet ”hur långt får det gå” styrs ofta av vem det handlar om!
I samband med iranska regeringens kärnvapenprogram har nu världen vaknat och börjat reagera. Men fortfarande inte för att det inteär tillåtet att tänka annorlunda, inte heller för att det inte är tillåtet att folk i Iran får bestämma över sin mat, kläder och vad de dricker, inte heller för att kvinnor inte harnågot som helst mänskligt värde i Iran, inte för att folk inte harrätt att säga sina synpunkter, inte heller för att folk lever i ett glashus i Iran där regeringen har koll på vad de gör, inte för att fattigdomen knäcker majoriteten av befolkningen UTAN bara för att Iran kan ha möjlighet att utveckla kärnvapen! Visst är det löjligt med den begränsade empatin den värld vi lever i har?
Ezzat Dolatabadi
Att sälja olja i förväg kan innebära försäljningen av Iran!
Under de senaste veckorna har den panikslagna regeringen i Iran gett ett förslag till parlamentet som innebär försäljning av råolja till ett chockerandelågt pris. Förslaget omfattar både inrikes och utrikes
När det gäller inrikes försäljning innebär förslaget försäljning av olja i stora fat med ett dagligt rörligt pris. Enligt oljerafinanderiets förslag betalar konsumenterna inköpsdagens oljepris och inte det aktuella priset på leveransdagen. Syftet är bland annat att ta in så mycket pengar som möjligt i regeringens kassa i det oroliga ekonomiska läge som sanktionerna har lett till. Regeringens monopol på oljan ger regeringen fria händer att bestämma oljepriset. Enligt förslaget oljeministeriet har rätt att kräva magasineringskostnad mellan inköpsdagen och leverensdagen. Men av förslaget framkommer inte hur stor magasinerings hyra kan vara.
När det gäller utrikes är förslaget ett generöst försäljningsförslag till Kina och andra länder som står Iran nära. I princip gratis olja kanske med utbyte av sanktionsbrytande- och hävdande åtgärder.
Detta är inte något nytt scenario. Tjänst mot gentjänst och med andra ord den traditionella mutpolitiken! Den blodtörstiga iranska regeringen har alltid haft ett vänligt ansikte utåt mot de länder som har gett sitt stöd till Iranska regeringen och ett ovänligt ansikte mot sinegen befolkning och de länder som vägrar att trampa på sina mänskliga principer. Iranska regeringen har för det mesta ett finger med i allt ont som händer i världen. Antingen direkt eller indirekt i form av stödjande åtgärder.
Iran är ett land med ett stort vapenförråd och ett fattigt matförråd. Principlösa länder som Ryssland och Kina är de största leverantörerna av vapen i Iran och leveransen av nya och moderna vapen sker fortfarande trots att majoritet av befolkningen lever underexistens minimum.
De som säljer vapen till Iran stödjer förtryck, stödjer fattigdom, stödjer en världsparasit. Stöd av Iranska regeringen är en begränsning av de mänskliga rättigheterna, är ett stöd av massflykt av missnöjda iranier till andra länder. Stöd av Iranska regeringen är stöd för begravning av mänskliga visioner.
Någon måste vända sig tillFN, till alla länders representanter och ställa en enkel fråga. Vem har fördel av en sådan regering?
Kanske de som vill att radikala människor blir mördade, fängslade och hamnar i exil. De som vill använda Iran som en fågelskrämma i regionen och på så sätt hålla produktioner av sina vapenindustrier varma, kanske? De som kanske vill ha fritt inträde i regionen med hjälp av den hotbild Iranska regeringen gör.
De som vill erövra Iranska befolkningens tillgångar utan motstånd.
Är du inte en sådan då måste du omedelbar avbryta dina handlingar som ger stöd till Iranska regeringen. Räcker det då? Absolut inte. Att inte ge sitt stöd till en omänsklig handling är nödvändig men tyvärr inte tillräckligt. Att stödja den drabbade, att stå för de mänskliga principerna är det tillräckliga villkor som en komplettering till det nödvändiga. Dvs. aktivt handlande för att kämpa mot den barbariska maktapparaten i Iran.
Ezzat Dolatabadi
Det politiska trycket på arbetarpartiernas anhängare…
Det politiska trycket på arbetarpartiernas anhängare bli större och större i Iran. Den iranska regimensmaktapparat har lagen på sin sida för att förtrycka de revolutionella- och intellektuella människorna och vid minsta ”avvikelse” sätta dem i sina barbariska fängelser. Men det räcker inte med detta för de ”hittar även på” nya och icke-officiella tilläggsparagrafer för att säkra sin existens.
Efter att ha knäckt folket vid de senaste gatupproren 2010 -2011, som ledde till att det radikala tänkandet och även berättelser om folkmassmorden nådde världen via internet, börjar nu arresteringarna av de radikala frihetskämparna som hävdade sina åsikter via internet.
Den iranska regeringen har gett arresteringsorder på många frihetskämpar i rädsla att kampen får ännu en djupare dimension.
I rädsla för arbetarpartiets sammanslagning med det socialistiska radikala tänkandet vill den iranska maktapparaten kväva det revolutionella tänkandet från början och inte ge det några som helst eventuella tillväxtmöjligheter.
Arbetarklassens rättighet såsom existensen av de nödvändiga organiserade fackföreningarna, betalda löner, den traditionella inkomstförhöjningen, ändring av arbetslagen till fördel för arbetarklassen, förbättring av den icke fungerande social- och sjukvårdspolitiken tvingar regeringen i Iran att slå hårt tillbaka i hopp att begränsa den oundvikliga utvecklingen som människor i Iran har rätt till.
Det kan inte vara enklare än så att tänka; Att stå för folks rättigheter kommer att leda till och är en kamp mot det primitiva tänkandet och det kapitalistiska systemet i Iran.
Den polisiära regeringen i Iran är utrustad med alla moderna vapen och har tillåtelse att använda vilka barbariska metoder som helst för att säkra sin existens. Allt är tillåtet, alla omänskliga metoder är lagliga när det gäller regeringens anhängare. Nu har de börjat ta kontroll över den fasta telefonin, mobiler och internet genom att ”lagliggöra” avlyssningen av telefoner och internet. Detta har lett till en ny våg av arresteringar av radikala och människor med tendens till oliktänkande. Folk lider ekonomiskt och politiskt i Iran. Klasskillnaderna växer och växer. Folk blir mer och mer fattiga. Pengar finns inte för att trygga folkets liv och ge dem en bättre livsstandard men pengar finns för att köpa och skaffa nya avlyssningsapparater och nya vapen. Pengar finns obegränsat när det gäller utvecklingen av metoder som säkrar regeringens existens dvs. folkets nedgång och mänsklighetens nederlag.
Regeringen har nu återkallat de tidigare villkorligt-befriade politiska fångarna, tusentals har gripits för att de har yttrat sina tankar på internet eller via avlyssningar av deras fasta- och mobila telefoni. Det politiska förtrycket går hand i hand med det ekonomiska. Kaos men bara i det radikala- och arbetsklassens liv.
Slår man hårt på en väg slår vägen tillbaka minst lika hårt. Förtrycket har ändå gett motsatt resultat än regeringen hade tänkt sig. Nu formuleras nya förslag för människornas rättigheter. Den oundvikliga sammansättningen av förtryckta mot vampyrregeringen i Iran är ett faktum. Förtrycket har skapat ett forum. Ett forum där gemensamma behov avgör den nödvändiga sammansättningen. Ett forum för det mänskliga lidandet, välkommen in.
Ezzat Dolatabadi
روزگار سپری نشدهی آقای دولتآبادی
روزگار سپری نشدهی آقای دولتآبادی
بخش بیست و یکم (پایانی)؛ پایان حکایتی بیپایان
Großansicht des Bildes mit der Bildunterschrift: آنچه در بخشهای مختلف در سایت دویچهوله انتشار یافته حاصل گفتگویی است که طی چند روز با محمود دولتآبادی انجام شده، مرور هفت دهه زندگی پر فراز و نشیب نویسندهی کلیدر محور اصلی گفتگوهایی بود که این بخش پایانی آن است.
این بیست و یکمین و واپسین بخش از گفتگو با محمود دولتآبادی است. نخستین بخش از این گفتگو چهارم نوامبر سال ۲۰۱۰ میلادی بر روی سایت دویچهوله قرار گرفت. دولتآبادی در انتهای این بخش قسمتی از ” مقرمط ۲۱” یا ”مقرمط جوانی”، نوشتهی منتشر نشدهی خود را به رسم یادگار برای دویچهوله خواند. ما دو هفته پیش از آغاز انتشار گفتگو (۲۱ اکتبر ۲۰۱۰) متن و فایل صوتی مربوط به این نوشته را به عنوان ” پیشدرآمد”ی بر ” روزگار سپری نشدهی آقای دولتآبادی” در اختیار مخاطبان قرار دادیم.
در قسمت پیشین گفتگوی ما به تحولات بینالمللی، از جمله فروپاشی شوروی رسید. پرسش این بود که چنین تحولاتی چه تاثیری بر ما، و احتمالا بر کار و زندگی روشنفکران ما گذاشته است؟ به ویژه آنکه …
ما در ایران هم حتی این تغییرات را به شکل دیگری تجربه کردهایم؛ ما یکباره صاحب چند همسایهی جدید شدیم. کشورهای جدا شده از شوروی سابق، همسایههای جدید کشور ما شدند. یا اینکه رفتن سربازهای شوروی از افغانستان، چیزی نیست که به سرنوشت ملی ما هم بیارتباط باشد.
فرآیند همهی وقایع در ذهن من از این قرار بوده و هست که دست به زانوی خود باید گرفت؛ لاجرم من هیچ وقت جایی بیرون از نیروهای خودم و آنچه به جامعه خودم مربوطه نبوده، دلبسته نبودهام. در عین حال نمیتوانستم باور کنم، که بشود روی یک جامعهای که من از لایههای رعیتی، دهقانی آن میآیم، سوسیالیزم را استوار کرد. این مباحث به نظرم توی ”روزگار سپری شده …” آمده.
بله، من منظورم بیشتر تاثیر این اتفاق در سطح جهان است.
آره، ولی توجه داشته باشید که نویسنده علیالاصول ریزنگار است. ریزنگاری به طور منطقی و طبیعی از امور کلان فاصله میگیرد. مگر وقتی که این ریزنگاری مربوط بشود به حیاتش. مثلا در دورهای چهار پنج سال جلوی نشر تمام آثار من را گرفتند. من با وام زندگی کردم؛ وام از ناشر و دوستان با توجه به وجود خانواده. بعد خاتمی میآید و کاندیدای ریاست جمهوری میشود. من مثلا فکر کردهام شخصیتی که زمانی وزیر فرهنگ بوده و آثار من و دیگران را از سانسور نجان داده اگر رئیس جمهور بشود، حتماً حدود آزادیهای قانونی سلب شده از مردم را باز خواهد گرداند و مثلا آثاری که جلویش را گرفتهاند، دیگر آزاد میشود. بنابراین من متوجه امور کلان هم میشوم. از طرفی احساس میکنم که سنگینی فضا، آدمها را در جامعهی ما تبدیل کرده به موجوداتی که فقط به زمین نگاه میکنند و به خودشان نگاه میکنند. فکر میکنم که اگر او بیاید این سنگینی فضا کم میشود و آدمها نفس میکشند. وگرنه چرا، من به امور کلان هم همیشه فکر کردهام. الان یکی از نگرانیهام مسئلهی تهدیدهایی است که مملکت ما به عللی موضوع آن شده …
این تحریمها بعضاً به بهانه یا به علت سیاستهایی که این حکومت در بعضی زمینهها در پیش گرفته اعمال شده. یا به این دلیل که جامعه جهانی به علت پنهانکاریهای جمهوری اسلامی در مورد فعالیتهای هستهایش در این زمینه به ایران بیاعتماد شده…
بله … لابد. و بدیهی است نگرانم. ولی نگرانی من به عنوان نویسنده و اهل ایران، با نگرانی آن کسی که در وزارت امورخارجه ایران کار میکند، کاملا متفاوت است. من یک نگرانی بشری و منطقهای و ملی دارم. این امریست انسانی.
نگرانیای که با آمدن آقای خاتمی به یک امیدواری تبدیل شد؟
در آن زمان، بله. حقیقتش را بگویم. در میان شخصیتهای سیاسی کم آدمی را دوست میدارم. یکی از اینها ”ویلی برانت”(۱) است. من امیدوار بودم که از آقای سید محمد خاتمی ما، یک نمونهی ایرانی ویلی برانت بیاید بیرون، که خوب، البته نشد.
مگر میتوانست بشود؟
به نظر من قابلیتاش را داشت. در ابعاد موقعیت ما قابلیتاش را داشت. آره، من در حقیقت امیدوار بودم. آن شخصیت همیشه برای من مثال یک شخصیت با کاراکتر سیاسی، مدنی، فرهنگی و مدیر بود؛ آقای ویلی برانت.
ولی خوب، ویلی برانت در جامعهای فعالیت میکرد و سیاستمدار بود که سامان قدرت در آن تکلیفش مشخص و تعریف شده بود. در ایران که به قول شما، موقعی که آقای خاتمی سر کار بود نهادهای دیگری، نهادهای موازی، قتلهای زنجیرهای را راه انداخته بودند؛ در نتیجه چطور میتواند در یک چنین زمینهای، یک ویلی برانت وجود داشته باشد؟
این جزو بخشهایی از ایدهی ذهنی است. (در عین حال اخطار نشده بود که اگر خاتمی بشود رئیس جمهور قتلها خواهیم کرد!) اما ببینید، وقتی که آقای ویلی برانت آمده بود برلین − از شمال اسکاندیناوی، از شمال اروپا − مینویسد من ایستاده بودم به صف نان نگاه میکردم. صف طولانی جلو نانوایی. در برلین یا جایی دیگر. سرانجام نوبت به یک پیرزن رسید. سهم نانش را گرفت، وقتی از صحنه، از صف خارج میشد، با خودش غر زد که هیتلر اقلاً به ما نان میداد! ویلی برانت میگوید، من فکر کردم، چکار میشود کرد، چکار میتوانم بکنم که ملت آلمان نان داشته باشد، و هیتلر را نخواهد. بنابراین ویلی برانت هم ناگهان نیامد در مرکز ساختار قدرت بنشیند و آن کارها را بکند.
ولی ساختار سیاسی جامعه موقعی که ویلی برانت …
بدون شک، قابل قیاس نیست به لحاظ ساختاری …
بله، …ویلی برانت که آمد سر کار، ساختار قدرت سیاسی دیگر شکل گرفته بود؛ چند دهه از جنگ دوم و شکل گرفتن سیستم جدید میگذشت.
بله، وقتی او رسید به صدراعظمی …
منظورم این است که ویلی برانت در این بستر سیاسی میتوانست این شخصیت بشود. و آیا این بستر سیاسی اصلاً با آن چیزی که ما در ایران شاهدش بودیم قابل قیاس هست که بشود انتظار یک ”ویلی برانت ایرانی” را داشت؟ یعنی ما در ایران حتی محمد مصدق را هم شاید نمیتوانستیم در قالب شخصیت دیگری ببینیم!؟
من با توجه به وضعیت خودمان، امیدوارم بودم که دیگر جناحها آقای خاتمی را تحمل کنند. خوب این تفاوت، همان تفاوتهایی است که من در ”روزگار سپری شده …” به آن پرداختهام. این تفاوت یک جامعهای است که به هر حال شخصیتهایش با انتخابات میآیند سر کار! ولی در جامعه ما اینطور که نیست. من در آن حوزه و در آن حدود فکر کرده بودم و امیدوار بودم که شباهتهایی باشد. ولی خوب دیدیم که متاسفانه نشد و جامعه ما آن قربانیها را داد. ظاهراً توجیه آن این بوده که خواستهاند؛ چه میدانم؛ کی به کی بزند، چی به چی بزند! خیلی متاسفم، خیلی متاسفم، ولی به هر حال. گفتم دیگر، که به هر حال، هر انسانی از شخصیتهای سیاسی الگویی در ذهنش دارد.
Bildunterschrift:
در همین سالها، در همین سالهای پر التهاب و آمدن آقای خاتمی و بعدش …، وارد دهه هشتاد میشویم. در این دهه شمار موفقیتهای ادبی شما هر روز بیشتر شده، تیراژ کتابهایتان بسیار بالاست، خوانندههاتان بسیار زیادند و دیگر سالها از تثبیت شدن شما به عنوان نویسنده، و به نوعی حتی تحمیل شدنتان به بخشی از جامعه ادبی گذشته …
بله.
… جایگاهتان مشخص است و ظاهراً نگرانی معیشت هم دیگر ندارید و میتوانید با خیال راحتتری به کار بپردازید. شما میگویید که در سختترین شرایط هم، با همین پشتکار مشغول کار بودهاید. شواهد هم همین را نشان میدهد. بالاخره دورانی که نوشتن کلیدر شروع شد دوران راحتی نبود و سخت مشغول کار بودید.
بعد از آن هم.
حالا سوال من این است که نکند شما، به شرایط خیلی سخت عادت کرده باشید و الان یک کم کمکاری بکنید.
در برلن؟
کلاً. این سالهای گذشته … و بعد برسیم به الان برلین.
در سالهای گذشته من یه مقداری با خودم وارد جدل شدم که آقا ول کن دیگر. یعنی بعد از ”سلوک” و بعد از ”آن مالیان سرخ یال” و سپس ”طریق بسمل شدن”، به خودم گفتم که یک مقدار هم عادی بشو! یک مدت سعی کردم عادی بشوم.
ببخشید منظورتان از عادی شدن چیه، یعنی سخت کار نکنید؟
آره، آره، یعنی فرصتی … خوب، ولی در این مدت باز هم نتوانستم و نتوانستنم به این معنا بود که دوباره وارد اقیانوس ادبیات کلاسیک شدم و عمدتاً شاهنامه. همچنین گزینش بخشهایی از نثر کلاسیک و همینطور در ذهنم دوباره شروع کردم به آن کاری که … و کاری انجام دادن … ولی این شاهنامه نه تنها من را اسیر کرد، بلکه عدهای را هم به من مربوط کرد، که آنها من را متعهد کردند. بچههایی که علاقمند هستند با من شاهنامه بخوانند.
یعنی همان کلاس شاهنامهخوانی که الان در تهران دارید …
بله، وقت میگیرد. ولی آن بخش پنهان ذهن من همیشه فرصتی میجست که یک موقعیتی را به دست بیاورد و استارت را بزند. این اواخر، پیش از آنکه بیایم آلمان این استارت زده شد و آمدم به برلن. وقتی وارد اینجا شدم، چون در آغاز هیچ کاری نداشتم و تنها بودم، خیلی فضای مناسبی بود که آن کار بسیار دشوار را که شروع کردم، ادامه بدهم. تا جایی که دوباره، مسائلی در مورد کارهای روزمره پیش آمد که انقطاع حاصل شد و حالا دوباره من بایستی جاگیر بشوم در تهران و یک جوری زندگی و وقتم را تنظیم کنم که بتوانم این کار را ادامه بدهم. البته این نکته را بگویم که همیشه بدن من در مقابل ذهنم کم میآورد. یعنی وقتی از پشت میز بلند شدهام، هر زمانی که بلند شدهام، وقتی بوده که بدنم توانایی کشش بیش از پنج ساعت، هفت ساعت، چهار ساعت، بیشتر یا کمتر را دیگر نداشته. و هر وقت بلند شدهام و رفتهام بخوابم، استراحت کنم، ذهنم طولانی مدت کارش را انجام میداده. مثل اتوموبیلی که بایستانیش ولی خاموشش نکنی، این موتور همینجور کار میکرده تا من بتوانم بالاخره از چنگش رها بشوم. امیدوارم این کار را بتوانم به انجام برسانم. الان زیاد راحت نیستم.
الان، یعنی در این روزهایی که در آلمان اقامت دارید؟
نه در اینجا. در این یکی دو ماهی که در برلین هستم که خیلی خوب بود. توانستم پیش بروم و آن کار را بکنم. و الان هم که هفته آخر است. ولی امیدوارم آن موقعیت را پیدا بکنم. میدانید، خلق اثر در زمان، یعنی در حد فاصل چرخش بیستوچهار ساعته، یک جای غلفتی میخواهد که تو آن را پیدایش کنی. آن را اگر پیدا بکنی، دیگر کار پیش خواهد رفت.
ولی در سالهای اخیر، در این ده پانزده سال، طرح بزرگی را در دست نگرفتید. تا آنجایی که من میدانم … و یا اگر گرفتید خبرش را به ما ندادهاید.
نه، نه. طرح بزرگ نه. طرحهای من فشرده بودهاند. نمونهاش همان ”سلوک” بود و ”آن مادیان …” و ”طریق …”. البته اینها هم خیلی کار میبرند. کار بردند. این هم که اسمش را گذاشتهام ”مقرمط بیستویک” یا ”مقرمط جوانی” میخواهد گوشههای پنهان نوجوانی و افت و خیزها و سیر آن دوران را برای خودم روشن کند؛ برای خودم و برای کسانی که مایل هستند بدانند چگونه یک آدم از لایههای مختلف فشار عبور میکند.
در این جوانی هفتاد سالگی به فکر نوشتن خاطراتتان و زندگینامهتان افتادهاید؟!
جوانی … آره. مرور جوانی و نوجوانی. آره، الان که فکر میکنم آن شور و آن نیروی سرکش جوانی خیلی میتواند برایم جالب باشد. مثلا، چطور میشود میآیم این طرف خیابان، میخواهم بروم تهران. ماشین نمیآید میروم آن طرف میایستم و میروم مشهد! بعد چطور میشود ول میکنم، میروم، دوباره برمیگردم. اینها چی هستند، و برخوردهایی که با آدمها دارم … نمیدانم. فکر میکنم از وقتی ”تب شب” را شروع کردم تا کارهایی بعدی و کارهایی که همین اواخر نوشتم، زندگی خودم در این دوران را هم تعریف کردهام. بالاخره نویسنده پشت اثرش هست و هر کسی میتواند تشخیص بدهد. اما آن دوره تعریف نشده. دورهی مهمی که انسان، آینهای است که همه چیز در آن منعکس میشود، و در عین حال هر ریگی آن را مخدوش میکند. یعنی هر سنگی میتواند آن را بشکند. ”مقرمط” هم خط ریزی است که قرمطییان مینوشتند. آن طور که استاد محمد محمدی میگوید، بیست و هفت سطر در یک صفحه کوچک پنج در هفت سانت نوشته میشده. و این سنتی است که از مانی به جا مانده بود. حالا اگر بخواهی میتوانم یک تکهاش را بخوانم برایت.
بله، حتماً. حقیقت این است که فشرده کردن و یا خلاصه کردن هفت دهه زندگی در چند نشست ممکن نیست، بسیاری سوال هست که مطرح نشد یا فرصت پرسیدنش پیش نیامد. با این همه به بسیاری از پرسشها پاسخ دادید از این بابت خیلی ممنونم از شما. لطف کردید به ما و امیدوارم دهههای دیگری زنده باشید و بتوانید مثل گذشته به کارتان ادامه بدهید. تشکر میکنم و خوشحال میشوم به عنوان حسن ختام این صحبت توضیحی راجع به همین نوشته ”مقرمط جوانی” بدهید و بخشی از آن را برای ما بخوانید.
خیلی عجیب است که من میخواهم جوانیام را بنویسم، نوجوانیام را بنویسم و کودکیام را بنویسم و مناسباتم را با پدر و مادر و برادرها و کوچکها و بزرگها و همسایهها و آشناها بنویسم. ولی آقای کشمیری ناگهان داستان میشود؛ داستان شده. یعنی ذهن من از هر چیز داستان میسازد!
در کتاب ”نون نوشتن” هم که میخواستید یادداشتهای داستاننویسیتان را بنویسید، بخشهایی از آن بسیار داستانی است.
میبینی! داستانی است. حالا من یک تکه از همین ”مقرمط” را که در برلن نوشتهام بیاورم و برای شما بخوانم، به عنوان یادگار. خیال داشتم اینجا توی این دو ماه اقامتم در برلن که کاری نداشتم، این کار را به یک جایی برسانم و بگذارم اینجا به عنوان یادمان بماند. ولی ناقص است …
مصاحبهگر: بهزاد کشمیریپور
تحریریه: داود خدابخش
حرفشنوی مردم و ارتش از دیکتاتورها
اطاعت کورکورانه”ی ارتش نازی باعث استحکام حکومت ناسیونال سوسیالیسم شدیک تاریخنگار بریتانیایی در کتاب جدید خود با عنوان ”پایان؛ ادامه جنگ تا سقوط”، فروپاشی حکومت هیتلری در آلمان را از دیدی تازه مطرح میکند و نشان میدهد، چرا آلمانیها تا آخرین لحظه جنگ علیه نازیها نشوریدند؟
نام ”ایان کرشاو” به عنوان تاریخپژوهی صاحبنظر هنگامی که کتاب ۲۰۰۰ صفحهای خود را در بارهی زندگی هیتلر در سالهای آخرین دههی ۹۰ میلادی منتشر ساخت، بر سر زبانها افتاد. این پژوهشگر ۶۸ سالهی بریتانیایی، در کتاب جدید خود با عنوان ”پایان؛ ادامهی جنگ تا سقوط” که چندی است به آلمانی نیز ترجمه شده، باز هم در جستجوی ردپای هیتلر است، ولی این بار بر روحیه و فرهنگ و جامعهی آلمانی.
اشاعهی رعب و وحشت
پرسش اصلیای که ایان کرشاو در این راستا در کتاب خود مطرح میکند، پیرامون وضعیت اجتماعی آن دوران آلمان دور میزند: چرا در آلمان، تا آخرین لحظهی جنگ همهچیز بهطور عادی در جریان بود؟: حتی تا ماه آوریل سال ۱۹۴۵، حقوقهای کارمندان دولت مرتب پرداخت میشد؛ ارکستر سنفونی برلین در سالن باشکوه موسیقی این شهر برنامه اجرا میکرد؛ تیم ورزشی FC بایرن ـ مونیخ، با تیمهای کشورهای دیگر مسابقه میداد و اغلب برنده میشد و کارخانههای اسلحهسازی با ظرفیت کامل مشغول تولید سلاحهای مختلف و گلولههای مرگبار بودند. حتی در روند تأمین مواد غذایی و سوخت و سوز و وسایل رفت و آمد مردم، با وجود کمبودهای گذرا و محدود، تغییر چشمگیری به وجود نیامد.
Bildunterschrift: Großansicht des Bildes mit der Bildunterschrift: ایان کرشاو ، تاریخنگار بریتانیایی
کرشاو در این چارچوب میپرسد، چرا آلمانیها تا پایان جنگ، مثل نوامبر سال ۱۹۱۸ در دوران جنگ جهانی اول، علیه هیتلر و نازیها نشوریدند؟ و پاسخ میدهد: «ترور، رعب و وحشتی که دستگاه ناسیونال سوسیالیسم در دوران حکومت خود بهراه انداخته بود، چنان مرعوبکننده بود که تصور مقاومت و اعتراض را هم ناممکن میساخت.»
این تاریخنگار، سپس به مقایسهی وضعیت اجتماعی آلمان در دو جنگ بینالمللی میپردازد و استدلال میکند: «وضعیت سال ۱۹۱۸ با ۱۹۴۵ در آلمان بهکلی فرق میکرد. تفاوت اصلی این دو دوره در این است که آلمان در سال ۱۹۱۸ حکومتی پارلمانی داشت، احزاب سیاسی آزاد بودند و حتی جنبش صلح، شکل گرفته بود. از آن گذشته در این دوران، گشتاپویی وجود نداشت و سربازان بیگانه به خاک آلمان راه نیافته بودند.» به نظر کرشاو، فشار این عوامل و خوف و ترس حاکم بر جامعهی ناسیونال سوسیالیستی آلمان، کافی بود که ”تصور هرگونه مقاومت انقلابی” را حتی تا آخرین هفتههای جنگ از بین ببرد.
”اطاعت کورکورانه”
این تاریخپژوه بریتانیایی در کتاب ۷۰۰ صفحهای خود، همچنین به بررسی روحیهی ”فرمانبرداری” در ارتش رایش سوم میپردازد و دلایل ”حرفشنوی” ژنرالهای نازی را از ”فرمانهای بیرحمانه و بیربط” هیتلر مورد بررسی قرار میدهد. به نظر کرشاو، تأثیر ”سنتهای نامیمون نظامیگری پروسی”، از جمله عواملی بوده است که سرانجام در دوران جنگ جهانی دوم به تحکیم رابطهی ”خادم و مخدومی” در ارتش نازی منجر شد.
Bildunterschrift: Großansicht des Bildes mit der Bildunterschrift: روی جلد کتاب ”پایان؛ ادامهی جنگ تا سقوط”،
ایان کرشاو همچنین بر این باور است که نازیها در سوء تعبیر مفاهیم قدیمی چون ”شرافت و وظیفهی نظامی” با کارایی بیمانندی عمل کردند و در تلقین آن به سربازان هم موفق بودند. این تاریخپژوه، در این رابطه از ”ساختاری بودن فرمانبرداری” در آلمان سخن میگوید و در مقایسهی آن با ”اطاعت فاشیستی” در ایتالیا مینویسد: «موسولینی در تمام دوران حکومتش، میبایست دیدگاههای ویکتور امانوئل سوم، پادشاه ایتالیا را رعایت کند و نیز در تصمیمگیریهای خود آرای ”شورای بزرگ فاشیستی” این کشور را که دیرتر در سال ۱۹۴۳ منحل ساخت، در نظر بگیرد. این به معنای تقسیم قدرت بود. در حالی که هیتلر موظف به حساب پسدادن به هیچ فرد و مرجعی نبود.»
کرشاو در پایان کتاب خود نتیجه میگیرد: «به همین دلیل، از آنجا که هیتلر تصمیم گرفته بود به جنگ تا نابودی ادامه دهد، مردم آلمان نیز ناگزیر بودند، کمابیش بدون مقاومت از او اطاعت کنند.»